بلند همتي و اغتنام فرصت(4)


 





 
آورده اند که يعقوب ليث دراول کار چون سّفاکي وبي باکي آغاز نهاده واز روگري اعراض نمودن گرفت، اورا گفتند: « تو مردي روگري. باعث براقتحام اين اَخطار تورا چيست؟» گفت: « مرا دريغ مي آيد که جان شريف وعمر عزيز خود را در معالجت واصلاح دو من روي به فنا رسانم وچون مي دانم که هر آينه روزي جام فنا نوش مي بايد کرد باري چيزي طلبم که اگر بيابم نامي بماند واگر نيابم درراه طلب کشته شوم ومعذور گشته به آخرت شتابم.» لاجرم به سبب اين همت برسيد بدان مقام که رسيد.(1)
آورده اند که در آن مدت که اسکندر از حد روم بر عزم ضبط عرصه جهان حرکت مي خواست نمود، روزي متفکر ومتأمّل نشسته بود . ارسطاطاليس آثار فکرت وتنگ دلي بر وي مشاهده کرد وگفت: «چون امور ملک واسباب دولت براستقامت است وخزانه به مال مشحون ولشکر د رطاعت وبلاد در انقياد، سبب رنجوري دل چيست؟» اسکندر گفت: « چون عرصه جهان از اين فراخ تر نيست، شرم مي دارم از بهر ضبط اين قدر حرکت نمودن. » ارسطاطاليس گفت: «شک نيست که همت بلند مقصور گردانيدن برضبط اين قدر از تو رکيک باشد .عرصه سراي سعادت ابدي با آن يار بايد کرد وهمچنان که به تيغ آبدار آن رادر ضبط مي آري، به بسط عدل ونشر مروت وتقديم اعمال صالح آن سراي ديگر را هم درحکم خود مي بايد آورد.» اسکندر بدان سخن تسلّي يافت وبر استاد آفرين کرد. لاجرم چون همت اوعالي بود، عرصه عالم را تمامت درمدتي اندک مضبوط گردانيد وصيت اودر آفاق عالم منتشر گشت وتا دامن قيامت باقي ماند.(2)
آورده اند که چون سلطان محمود از نيشابور برسمت ممالک ري مي خواست رفت برعزم آنکه ولايت عراق را ضبط کند، احمد بن محمد بن عبدالصمد که صدر وزارت به مکان او آراسته بود.اين را نمي پسنديد وآن سفر را صواب نمي ديد.روزي درخدمت سلطان گفت: « امروز تمامت ملک خراسان وماوراء النهر وبلاد هندوستان وسند واطراف وحوالي آن درتصرّف بندگان پادشاه است وبرين زيادت مملکت گرفتن حاجت نيست؛ که خطر مصاف اختيار بايد کرد ودر روي ري لشکري است که چون رايت دولت پادشاه بينند، يک ساعت ثبات نکنند ودر ساعت روي به گريز نهند. اگر پادشاه صواب بيند وتوقف فرمايد، دولت او خود آن مهم را کفايت کند.» سلطان محمود فرمود که: « ملک دواست : يکي ملک قناعت ويکي ملک جهانداري وما ملک قناعت نگرفته ايم تا بدين قدر که داريم اختصار کنيم؛ بلکه تيغ ملک جهانداري بگرفته ايم.اگر زيادت نطلبيم، زيادت طلبان با ما دراين مضايقت کنند وبه مسامحت مساعدت ننمايد.ونيز ما را بندگانند که اميدوار عاطفت ونواخت ما باشند ودشمنانند که پيوسته از ما خايف وترسان باشندو اگر ما خطر مصاف اختيار نکنيم، نه دوستان به اميد رسند ونه دشمنان ما را آن خوف زيادت شود؛ بلکه درملک طمع کنند وما بدين کاهلي هرگز از خود راضي نباشيم.» لاجرم به برکات آن همت بلند تمامت آن بلاد را در مدت اندک ضبط کرد ورايت دولت را به همه اقاليم عالم برسيد. والسّلام.(3)
آورده اند که پادشاهي بازي داشت که در شکارگاه دل هر طاير(4) از هيبت اوبر آسمان آب شدي ودرمقام پرواز ، وهم گرد خيالش نشتافتي. روزي آن پادشاه باز را در شکارگاه بپرانيد وباز بسيار بپريد وناگاه به خانه پيرزني افتاد. آن پيرزن او را بگرفت وهرگز باز را نديده بود.پنداشت که مگر گراني حرکت او به سبب پرهاي بسيار است.چندي از پر اوبرکند وقدري دانه درپيش او ريخت. باز به دانه التفاتي نکرد. گفت: «مگر به سبب آنکه منقار او کژ شدست نمي خورد!» مقراض برگرفت ومنقار او بچيد.وگفت: « بيچاره راناخن ها دراز شده است!» ناخنان او را قطع کرد وچون باز را باز نمي يافتند،منادي پادشاه برآمد که هر که باز پادشاه به خدمت حضرت آورد چندين انعام واحسان درحق او به تقديم رسد.زال چون ندا بشنيد، باز را برداشت وبه پيش پادشاه برد، پرکنده ومنقار بريده و مخلب تراشيده . پادشاه گفت:« هر که دست ما را آشيان نپسندد ومحنتکده زالان را برگزيند، سزاي او همين باشد. » ارباب تجربه گفته اند که : پادشاه برمثال بازي است که از هواي اقبال خيزد وهماي دولت را صيد کند.چون بردست سلطان عالي همت بنشيند.درشکارگاه جهان گيري، سيمرغ ممالک جهان شکار کند و طاوس دولت را در جلوه گاه کامگاري به جهانيان نمايد واگر بردست سلطان بي همت ظلم نيت نشيند، منقار بسطت جهان گيري ومخلب سطوت جهان داري او ببرند وپر وبال اقبال ودولتش برکنند.(5)
چنين آورده اند که در اوايل عهد ابومسلم که هنوز رياح لواقح(6) دولت برنهال نهاد او نوزيده بود وبدان منصب خطير وتربيت شريف نرسيده ، پيوسته متفکر بودي وسر فرو افکنده وبه تفکر وتأمّل مشغول گشته. از وي پرسيدند که : «سبب اين انديشمندي وتفکر چيست؟» جواب داد که : « درجه بلند مي جويم ومي خواهم که به مرتبتي عظيم عالي رسم ومرا دست آن نيست که بدان توانم رسيد ومحل آن نيست که آن را بتوانم طلبيد.وآرزو وتمني من آن است که دوستان را از من راحت باشدودشمنان را از من نکبت رسد. واين درجه جز به خطرهاي عظيم وبذل هاي روح پرور نتوان يافت کرد.ومن متردد مانده ام ميان طلب مرادورعايت جانب خرد وعقل، واگر چه عقل پيش انديش مرا از اقدام برمهالک واقتحام درمتالف مانع مي آيد، همت عالي به خمول وفروتني راضي نمي شود.» آن مرد اورا گفت: « پس مصلحت آن است که قدري جهل را با خرد خود امتزاجي دهي تا مراد به حصول پيوندد که بسيار جاي ، سفاهت درحصول مقصود برحلم ترجيح دارد.»
لاجرم به مدد اين همت عالي بدان مرتبه رسيد که بريد وهم به فضاي رأي آن نرسيد.(7)
ابن عباس گفت: سلمان از ابتداي کار خود ما را خبر داد و گفت: من [مردي] فارسي بودم ا زقراي اصفهان وپدرم دهقان آن ديه بود ومنعم بودودين مَجوس داشتيم. پدرم روزي مرا به مزرعه خود فرستاد به جهت عمارت. درراه کليسايي يافتم وآواز غلبه اي از آن مي آمد.به آن جايگه رفتم وجمعي نصاري ديدم که انجيل مي خواندند.
ونماز مي کردند وبه دعا مشغول مي شدند. مراهوس آن دين گرفت وتا شب با ايشان مشغول مي شدم. چون به خانه رفتم وحکايت با پدرم گفتم، جواب داد: « دين توبا خيرتر است از دين ايشان.» منکر آمدم وگفتم: « دين ترسايان باخير است.» پدرم، چون درمن ميل عظيم ديد، انديشه کردکه بگريزم از وي.پس مرا مقيد کرد و محبوس گردانيد. من پنهان کس به نصاري فرستادم تا چون کارواني به شام مي رود، مرا خبر کنند؛ چه مي گفتندکه در شام اين دين بيشتر است .روزي مرا خبر کردند. قيد از پاي خود برگرفتم وبا کاروان برفتم. چون به شام رسيدم، ملازمت رُهباني نمودم، تا به نزد رهباني رفتم که در جانب روم مقام داشت. چون وفات مي يافت، گفتم : « مرا به ديگري وصيت کن!» گفت: « نزديک است به آنکه پيغمبر آخرالزمان ظاهرشود که مقصود تواز وي حاصل شود وپيغمبر آخرالزمان را سه نشان است: صدقه نخورد وهديه تناول کندوبر پشت وي مهر نبوت ظاهر باشد.» پس منتظر آن بودم که آوازه سيد برسد وبه خدمتش روم. تا کارواني از حجاز در رسيد و گوسفندي چند داشتم وبه کاروان دادم تا مرا به حجاز برند. چون به زمين عرب رسيدند، غَدر کردند ومرا به بندگي به جهودي فروختند.مدتي با وي بودم. بعد از آن، از بني قرُيظ ه جهودي بيامد ومرا بخريد وبه مدينه برد.شوق سيد در دل داشتم؛ اما به قيد بندگي گرفتار بودم، تا سيد (ص) به قباي مدينه رسيد وخبر به بني قريظه آوردند وشتاب درمن افتاد. چون شب درآمد، چند من خرما کسي به من داده بود. برگرفتم وبه خدمت سيد (ص) آمدم وخرما پيش وي نهادم وگفتم: « اين صدقه است.» سيد (ص) نخورد و صحابه را فرمود تا بخوردند.[روز ديگر] خرماي چندي به خدمت سيد بردم وگفتم: «اين هدايتي است که آورده ام تا تو وياران بخوريد.» سيد (ص) خود وياران بخوردند.
روزسوم، به گورستان بقيع رفتم به خدمت سيد (ص) وبر سر وي باز ايستادم ودر پشت وي نگاه مي کردم.به فراست بدانست وآنگه ردا از دوش مبارک برگرفت ومُهر نبوت برپشت وي ظاهر شد. بعد از آن، درقدم سيد (ص) افتادم وبسيار بگريستم وبوسه برمهر دادم ومسلمان شدم واحوال خود با سيد (ص) بگفتم.خوش دلي داد وصحابه تعجب کردند.وهمچنان در قيد رقيّت بودم وملازمت خدمت به سيد (ص) نمي توانستم کرد وغزاي بدرو احد از من فوت شد وتحسُّر مي خوردم. سيد (ص) معلوم کرد که اشتياقم به چه درجه است وفرمود: « اي سلمان! خود را مکاتب (8) گردان!» وخواجه من مُغالات مي نمود( 9) تا عاقب به چهل وُقَيهَّ ( 10) زر وسيصد درخت خرما که از بهر وي بنشانم وبپرورانم، با من کتابت کرد.چون به حضرت سيد (ص) رفتم وحال بگفتم، اشارت فرمود به صحابه تامرا مددي دهند. سيصد بچه خرما توزيع کردند وبه من دادند وسيد (ص) به دست مبارک بنشاندوجمله تازه سبز شد. چون يک سال تربيت درخت ها کرده بودم، تسليم خواجه کردم. و زر بماند ومرا حبّه اي نبود، و طريق نمي دانستم.روزي سيد (ص) مرا بخواندوپاره اي از زر ناکوفته به وي آورده بودند وبه من داد وچون به خواجه مي دادم، چهل وُقَيََّه بود، واز قيد رقيّت خلاص يافت.عزم خدمت سيد (ص) کردم و او را در غزوه خندق بيافتم وبعد از آن درمشاهده ها که سيد (ص) بود حاضر شدم.(11)
وقت را درياب ودر آن، به تکميل (12) خود بشتاب که عبادت فوت شده قضا دارد وفوت وقت از نظر نيک بخت از فوت عمر سخت تر آيد؛ چون آن جدا ماندن از خالق است واين جدا شدن از خلايق.
هر که قدرِ نقدِ وقت ِخود شناخت
برفراز آسمان مرکب بتاخت
وآن که غافل زيست از ادراک وقت
غافل جاهل بوَد برگشته بخت(13)
تمامي عمر و زندگاني گرامي را صرف رسيدن به خواسته ها ومقاصد پايدار کن وبه جز کسب کمال به چيزي مپرداز تا از اصحاب اليمين (14) باشي، نه از اصحاب الشمال؛ (15) واز مقربان (16) شوي، نه از مخلِّفان؛ (17) واز نزديکان وآشنايان، نه از دوران بيگانگان؛ واز آزادگان ، نه از گرفتاران.
اين چنين عمر عزيز بي بها
مي دهي اش بي عوض هر دم چرا!
غبن(18) نايد مر تو را اي مرد کار
گل دهي از دست و بستاني تو خار؟
بي شمار وبي حد وبي عَد (19) شود.
عمر ده روزه که در طاعت رود(20)

پي نوشت ها :
 

1- جوامع الحکايات ، جزء اول از قسم دوم، صص 147 و 148.
2- همان، صص 149و 150.
3- همان ، صص 152- 154.
4- طاير: پرنده.
5- همان، صص 158- 159.
6- لواقح: آبستن کننده ، بارور کننده، يعني در اوايل حکومت ابومسلم که هنوز امور کاملاً دراختيار او قرار نگرفته بود.
7- همان، صص 166- 168.
8- يعني خود را د رقبال پولي که با کار به دست مي آوري از مولايت خريداري کن تا آزاد شوي.
9- مغالات نمودن: گران فروشي کردن.
10- وُقيَّه: وزني از اوزان قديم معادل چهل درهم
11- خلاصه سيرت رسول الله ، صص 31و 32.
12-تکميل: به کمال رسيدن.
13- حُسن دل، صص 139و 140
14- اصحاب اليمين: اهل صلاح، نيکوکاران.
15- اصحاب الشمال: اهل گناه، بدکاران.
16- مقرّبان: نزديکان، کساني که نزديک خدا شده، محبوب اوباشند.
17- مخلَّفان: رانده شدگان ، رانده شدگان از درگاه حق.
18- غبن: زيان، افسوس، دريغ.
19- بي عد: بي شمار.
20- حُسن دل، صص 37و38.
 

منبع:نشريه گنجينه شماره 84